✣✣✣اگه بی جنبه ای نیا تو✣✣✣
هیس هیچی نگو!!!!!!!

میگمــ خداحافظ

کهـ تو چشمــ تـَر کنی و بگـــی:

کجــآ؟ مگه دستــِ خودتهـ این اومدن و رفتن؟

کهـ سفت بغلمــ کنی و بــگی: 
هیچ رفتــنی تو کار نیستــ

همین جـآ " به دلتـــ اشاره کنی" جاتهـ تا همیشه

آخرِ سرش محکمــ بگی: شیر فهم شد؟؟

و مَن، دل ضعفهـ بگیرم از این همه عاشقانهـ های ِ محکمت!!!

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, ساعت 16:16 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment
فقـط بگو :
چگونه رفتن و نبودنت را باور کنم ؟!
وقتی آغوش من هنــــــ
وز ..... بوی بودن ات را میدهد ؟!!

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, ساعت 16:15 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment

ميداني ؟!

به رويت نياوردم !


از همان زماني که ” تو ”


به ” من ”


گفتي ” شما ”


فهميدم پاي ” او ” در ميان است…

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, ساعت 16:14 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment

چه معنـــــى دارد

 

 

 

 

 

 

 

 


زندگى...!؟
 

وقتى كه هیچ اتفاقى
 

من و تو را
 

سر راه هم قرار نمى دهد

 

                 

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, ساعت 16:12 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment

 


علم را زيـر سوال مــے برد !


آنــقــدر آرامــت مـــے كــنــد ...


كه هيـچ مُسكنــےـ ...


جــايش را نمـ ـےگيرد..!!!!

نوشته شده در سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, ساعت 16:11 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment
درد
مـن


تـنـهـایـی ام نیـست . . .


درد مـن ایـن است


كـه هـر روز از خـودم مـیپـرسم :



مـگـر خـودش مـرا انـتـخـاب نـكـرده بود . . . (؟؟؟!)♥♥♥

 
[تصویر:  ab3qdafek36dtq86om1x.jpg]
نوشته شده در دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:, ساعت 16:1 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment

بوی پاییــــز می آید
بوی دلتنگـــــی های بیشتر
بوی دلســــردی ،
بوی رویا های ندیده
بوی تو ،
بوی من ؛
بوی عشق
مستی های پنهان !
بوی باران؛
بوی خواستن و نتوانستن
بوی رفتــــن می آید،
بوی رفتــــن می آمد،
بوی ماضی هایی که هیچوقت حــــــال نشد .
و همیشه استمراری بود!
بوی آرزو ،
بوی تنهاییــــــــــ!!
بوی پاییز !!

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ساعت 11:51 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||2 comment

 

هر چیزی جای خودش را دارد

برای من...

دیگر جایی نمانده است

که تو آنجا نباشی

قلب من...

در نبض تو می تپد

و نفس هایم...

درگیر عطر توست.

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ساعت 11:50 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment

 

دلم برای سادگی های کودکی ام تنگ شده.

برای عصرهای تابستانی که دلتنگ هیچ اتفاق بدی نبودم

برای شبهای زمستانی که وقتی سربر بالش خیال میگذاشتم،

لحظه ای بی هیچ فکر و خیال مبهم خواب را مهمان چشمهای بی گناهم

میکردم و تا صبح رویاهای سپید و آبی میدیدم.

دلم برای آرزوهای کودکی ام تنگ شده.

برای خواندن شعرها و کتابهای داستان یکی بود یکی نبود!

دلم تنگ شده برای رها شدن در آغوش خواستنی پدر

و نوازشهای گرم مادر.

دلم تنگ شده برای قاصدکی که میگفتند خبر های خوب می آورد

                        دلم برای حس و حال ناب کودکی و آرزوهای بی ریایش تنگ شده.

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ساعت 11:49 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!
فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! آن روز ها میلیون ها مشغله دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیئت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها،از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابر ها،از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاو ها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر میشدم .
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توفعم را بالا برد!توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود!مشکلات راه مدرسه،در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هر جه بزرگ تر شدم به دلیل خود خواهی های طبیعی و قرار دادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم. .
این روز ها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقي خواهم ماند!تلاس میکنم تا به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان،آن همه حرکت و سکون را باز سازی کنم و بعضا نیر ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنبم.
چرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم.در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن" بودن نعمتیست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست!فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما،هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد!منظومه ها می چرخند و مارا با خود می چرخانند.
ما،در هیئت پروانه هستی با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم.برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هرمفهومی نشسته ایم و همه ي چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم!به نظر میرسد انسان اسانسورچی فقیری است که چزخ تراکتور می دزدد! البته به نظر میرسد! ... تا نظر شما چه باشد؟

میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ...
این بود زندگی؟!!!

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ساعت 11:48 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||1comment

تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم

لبخند تو را در باران می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم..

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ساعت 11:47 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment

آنقدر دوستت دارم

که هر چه بخواهي همان را بخواهم

اگر بروي شادم

اگر بماني شادتر

تو را شاد تر مي خواهم

با من يا بي من

بي من اما

شادتر اگر باشي

کمي

- فقط کمي -

ناشادم

و اين همان عشق است

عشق همين تفاوت است

همين تفاوت که به مويي بسته است

و چه بهتر که به موي تو بسته باشد

خواستن تو تنها يک مرز دارد

و آن نخواستن توست

و فقط يک مرز ديگر

و آن آزادي توست

تو را آزاد مي خواهم

    نایت اسکین

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ساعت 11:46 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment

 

آرام می بارد باران
ببار بر من ای باران...
قطره های باران بر صورتم می خورند
من چترم را می بندم
و کنار می گذارم
و خودم را به باران میسپارم
باران با قطره هایش چهره ام را نوازش می کند
بر لبانم می نشیند
چشمانم را می بندم
صورتم را بوسه باران می کند
بر گردنم می لغزد
و روی شانه هایم مکثی می کند
مرا از عشق خیس کن باران
از شهوت لبریز کن باران
قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند
باران روی تمام بدنم نشسته است
باران شدید می شود
لباس بر اعضای بدنم می چسبد
مثل زندانی که برای بوییدن آزادی
صورت خود را به میله های زندان می چسباند
بدنم خود را به لباسها میچسباند
یک رعدو...
ناگهان باران بند می آید
واحساس آرامش مطلق...

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ساعت 11:45 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment

بی تو من آمده ام

تا کوچه ی عشق

تا مرز خیال

دل بی رنگ شده ام تنگ است

وبه خوابی امشب

تومرا میهمان کن

من تو را گم کردم

تو مرا پیدا کن

بین ما فاصله است

در میان من و تو

سنگ قبریست سیاه

من به تو مینگرم

و به دستان سیاه

وبه جای عشقت

وبه جای خالیت

و صدایت در باد

وه چه راز آلود

که به گوشم پیچید

***بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم***

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ساعت 11:44 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||comment

چترت را ببند

من شانه به شانه ی باران آمده ام تا تو

تا خیس شدن

مثل اولین نگاه

مثل آخرین نگاه

میخواهم راز سبز شدن را لای انگشتان نو پیدا کنم

شوق خیس شدن را زیر بارانی تو گم کنم

و غیب شوم با صدای رعد توی برق نگاهت

من باران را مات میکنم روی شانه هایت

چترت را ببند..

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ساعت 11:43 به قلم ✪بــــهـــراد✪ ||1comment

صفحه قبل 1 ... 25 26 27 28 29 ... 43 صفحه بعد